پلاک

عشق یعنی یه پلاک...

پلاک

عشق یعنی یه پلاک...

پلاک
عشق یعنی یه پلاک...
.
.
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند
و سلام به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند

یا زهرا(س)
یا زهرا(س)
یا زهرا(س)

توی این وبلاگ قصد دارم تا درباره شهدایی صحبت کنم که در عین بزرگی بسیار مظلوم هستن.
میخوام از شهدای طلبه و شهدای دانشجو بنویسم
به امید اینکه با کمک از این ستاره ها مثل خودشون علم و عمل رو با هم داشته باشیم.

بایگانی
آخرین مطالب
طبقه بندی موضوعی

قسمتی از وصیت نامه شهید محسن وزوایی

این امت باید بداند از بزرگترین خطراتى که انقلاب را تهدید مى کند

آفت نفوذ خطوط انحرافى در خط اصلى انقلاب یعنى همانا خط امام است

پس خط امام را دنبال کنید و امام را تنها نگذارید.

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۳ ، ۱۰:۴۰
حبیب الله گلی

محسن متولد ۵ مرداد ۱۳۳۹ تو یکی از محله های تهران بود.

دوران ابتدایی و متوسطه رو با نمرات عالی پشت سر گذاشت و سال ۵۵ با رتبه یک در رشته شیمی راهی دانشگاه صنعتی شریف شد.

محسن که از طریق پدر بزرگوارش وارد مسائل سیاسی شده بود هم زمان با شرکت در فعالیت‌های سیاسی و جلسات عقیدتی، از سال ۵۶ مسئولیت جهت دهی به مبارزات دانشجویی ضد دیکتاتوری را در سطح دانشگاه شریف عهده دار شد.

سال ۵۸ همزمان با تشکیل سپاه پاسداران؛ محسن که حالا جزء دانشجویان پیرو خط امام بود وارد سپاه شد.

با شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به جبهه های غرب رفت ؛ و با رفتنش تحولی عظیم به وجود اورد به طوریکه در عملیات مهم پارتیزانی به عنوان فرمانده موفق شد ارتفاعات حساس تنگ کورک رو از دست دشمن در بیاورد.

او در طول جنگ در عملیات های مختلف با مسئولیت های مختلفی از جمله فرماندهی گردان حبیب ابن مظاهرو فرماندهی تیپ محمد رسول الله (ص) و تیپ ۱۰ سید الشهدا(ع) حضور داشت و بار ها هم مجروح شده بود.

سر انجام این دانشجوی وارسته بعد از ماه ها تلاش در ۱۰ اردیبشهت سال ۶۱ در عملیات بیت المقدس که خود فرمانده آن بود در سن ۲۲ سالگی بر اثر اصابت گلوله به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

یاد و خاطره شهید محسن وِزوایی گرامی باد...

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۳ ، ۱۱:۴۴
حبیب الله گلی

من می خواهم در آینده شهید بشوم …

معلم پرید وسط حرف علی و گفت : ببین علی جان موضوع انشا این بود که در آینده می خواهین چکاره بشین؟

باید در مورد یه شغل یا کار توضیح می دادی !!! مثلا پدر خودت چه کاره است ؟

آقا اجازه … شهید

.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
حبیب الله گلی

قسمتی از وصیت نامه شهید حجت الاسلام و المسلمین عبد الله میثمی

فرزندان تان را با حب اهل بیت بار بیاورید. آن ها را آشنا با ولایت فقیه کنید.

مگر نمی دانید که پیغمبر خدا ما را به دست اهل بیتش سپرد و امام زمان(عج) ما را به دست فقها سپردند؟

مبادا در راهی به جز راه مرجع تقلید قدمی بردارید که در این صورت در مقابل خدای تبارک و تعالی 

هیچ حجتی ندارید.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۳ ، ۱۲:۳۵
حبیب الله گلی

عبدالله سال ۱۳۳۴ و همزمان با شب میلاد امام علی(ع) در شهر اصفهان به دنیا اومد.

عبدالله که از همون کودکی به مسائل دینی و مذهبی علاقه بسیاری داشت ؛ سرانجام سال ۵۳  به همراه برادرش رحمت‌الله (که  او هم بعدا شهید شد)و چند تا از دوستانش، به قم رفتن و در مدرسه‌ی شهید حقانی دروس حوزوی رو فرا گرفتن.

او که در کنار درس به مبارزه با رژیم نیز مشغول بود، با خیانت یکی از منافقان، تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه چند تا طلبه دیگه دستگیر و راهی زندان شد.

عبدالله که سال ۵۷  بخاطر انقلاب اسلامی از زندان آزاد شده بود  برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفت و بعد از مدتی با دوست دیرینه اش (شهید) مصطفی ردانی پور راهی کردستان و سپس سپاه یاسوج شد.

با شروع جنگ تحمیلی از طرف آیت الله شهید محلاتی، «نماینده‌ی محترم حضرت امام (ره) در سپاه» به مسئولیت نمایندگی امام (ره) در قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ص) که قرارگاه مرکزی و هدایت کننده‌ی رزمندگان بود؛ انتخاب شد.

 این عالم وارسته که با درک تکلیف و شناخت زمان، خدمت در جبهه‌ها را بر همه چیز  حتی سفر به خانه خدا ترجیح داده بود، به رزمندگان گوشزد می‌نمود «برادران پیوسته از خدای خود بخواهید که توفیق ادامه ی نبرد را از ما نگیرد ؛ خدا می داند روز قیامت وقتی روز های جبهه مان را ببینیم و روز های مرخصی را هم ببینیم گریه خواهیم کرد که ای کاش مرخصی نرفته بودیم »

سرانجام عبدالله در عملیات کربلای ۵ ؛ همانطور که خود گفته بود مورد اصابت گلوله آن هم از ناحیهسر قرار گرفت و بعد از سه روز در تاریخ ۱۲ بهمن ۶۵ و همزمان با شب شهادت حضرت زهرا(س) به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

یاد وخاطره روحانی شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی زنده باد...

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۳ ، ۱۳:۱۲
حبیب الله گلی

به مادر  قول داده بود بر می گردد

چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :

بچه ام سرش می رفت قولش نمی رفت...


۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۳ ، ۲۰:۴۳
حبیب الله گلی