۱۱ مهر ۹۳ ، ۱۲:۰۰
برگی از خاطرات (۱)
پرستار به صورت رنگ پریده و لب های ترک خورده حاج احمد نگاه کرد و بعد به پاهای زخمی اش.
گفت: «برادر اجازه بدید داروی بی هوشی تزریق کنم. این طوری کمتر درد می کشید.»
حاجی هم ناله ای کرد و گفت:
« نه بی هوش ام نکن! دارو هاتو بذار برای اونایی که زخم های عمیق تری دارن»
یاد و خاطره جاوید الأثر حاج احمد متوسلیان زنده باد...
۹۳/۰۷/۱۱